سعی سیزدهم

آرش عباسعلی زاده
araaaaba@yahoo.com

سعی سیزدهم

از كف خیابان برداشتمش. حتمن از اسمش خوشم آمده یا از شكلش. كهنه بود. این از زردی نمناك برگها پیداست. دیگر هیچ چیز پیدا نیست. خیلی گذشت تا بفهمم چه گذشته. خواب دیده‌ام؟
«رفتی دفتر نقاشی خریدی برا من! . . . عجب عتیقه‌ای‌ هم هس!»
روزگاری یا چند روزی گذشته و من حافظه ندارم. دارم اما انگار آیینه كه سر سنگ كوبانده باشند. خیلی طول كشید تا جمعش كنم تا بشود نوشت. حالا كه می نویسم خیلی بهترم.
پاهای من آب را دوست دارند. مخصوصن اگر چشمایم دوست داشته باشند بخوانند. یادم هست كه خواندند. یادم هست كه رفتم میان حوض بزرگ نشستم روی نیمكت زرد و زنگی. آنجا بود. انگار یادشان رفته از وسط آب ببرندش. همیشه همانجا كتاب می خواندم پا به آب...
«چه جوریه اینجا كه می گی؟ . . . قشنگه؟ . . . كجا هس؟»
آب خیلی گل‌آلود بود شاید از آن فواره‌ای كه می‌رفت به راه آسمان، فرو می نشست و جورابهام خیس می شدند از بند و بست سست كفشها. این هم یادم هست، و هوهو خواندن باد هم.
«حالا مگه چی بودن اون كَ ... لَ ... مات كه باید حتمن یادت بیاد؟»
و تمام شد. كی؟ چی تمام شد؟ یادم نیست. یادم نبود كلمه ها نبودند. یا من نبودم، آنجا كه بودند. پروانه هایی انگار كه از چشمهای من جان گرفته باشند. پریده باشند. آیا كجا نشسته باشند؟ . . . و بربرگها همین زردی كهنسالی مانده بود كه می بینی. كلمه ها رفته بودند و كتاب من نام نداشت و نشان نداشت و چیز دیگری نداشت. و من حافظه نداشتم. داشتم اما انگار كندویی كه بتركد و زنبورهایی كه بپراكنند تا نمی دانم كجای زمین. سرگردان. سرم پر از زنبور شده.
«چیزی توی سر تو نیست پسرم. اینو عكسهایی كه امروز آوردی نشون می دن. ببینم دواهاتو كه سر موقع می خوری؟ مهمه كه می پرسم.»
«من دیوونه نیستم.»
هستم؟
«چرا یه دفعه اینطوری شدی؟ توكه خوبِ خوب بودی.چرا دیگه هیچی نمی خوری؟ حرف هم كه می زنی . . . چه حرفی. تقصیر منه؟ . . . تو دوستم داری. نداری؟ . . . می آی بریم دكتر؟ . . . خب این كتابت رو هم كه می گی هر چی توش نوشته بوده پاك شده، كه می گی یادت نیست چی بوده همرات بیار. شاید . . . چه می‌دونم شاید . . . »
وزززز...وزززز... زنبورهای زرد...باد و برگهای زرد...زرد... نگاه كن! هر چه هست همین جاست.
«نه خانم عزیز همسر شما هیچ مشكل فیزیولوژیكی ندارند.باید یه مشكل روانی باشه. در مورد این كاغذها هم...خب چه عرض كنم خودتون كه می بینید.»
«طفلك من! این شانس منه یا تو؟... اما نترس!»
می شود خوابی باشد كه باید دیده شود اما نشود. بعد از زوری كه دارد و از بس كه می خواهد و دیده كه نمی شود، هار بشود. بی هوا بپكد. بپاشد به بیداری؟
«چیزی كه شما ببینید اما همسرتان نبیند، من نبینم و دیگران نبینند، توهم شماست. كاركرد بیمارگونه مغز شماست. وظیفه ما هم اینست كه به وضعیت طبیعی برش گردونیم. و اولین كمكی كه شما می تونید به خودتون بكنید، قبول كردن ماهیت این توهماته.»
شتك بزند؟ . . . بماند؟
«نترس خوب میشی.»
روزها روی همان نیمكت می نشستم. وسط همان حوض بزرگ. خیره خیره می ماندم به همین برگها. اگر یك وقت دیده‌ام شاید بشود دوباره . . . ورق می زدم. شاید حكمتی دارد كه چشمهای من كلمه‌ها را گریزانده‌اند. همین زردی گیج و گنگ را ورق می زدم. شاید این حكمت ادامه‌ای هم داشته باشد برای من. باد هم ورق می‌زد. تند. انگار كه شیرازه را می خواست بدرد. محكم. می ماندم. بچه هم كه گم می‌شود زودتر پیدا می شود اگر بماند. تا روشنی می ماند، می ماندم.
« روزا پاهامو می ذارم تو آب.»
سیاه شده بودند از سردی.
«نه. فقط خیلی كثیفن. آخه این چه كاریه با خودت می كنی؟»
از آب كه خیلی كثیف بود سیاه شده بودند؟
«شبم كه میای خونه ... تا تیره و تار نشه كه بر نمی گردی.بر كه می گردی هم با من نیستی . تو خودتی. داری تند تند پیر می شی بگو چیكار كنم. . . نه نگو دیگه كه كلمه ها رفتن. خسته شدم.»
خیلی خسته بودند.
«شاید جادو جنبلت كرده باشند.»
این جادو بوده است. این جادو زرد بوده است.
«گوش به من بده دخترجان. این برگها را بجوشان. باید تمامش را بنوشانیش. دلش سرد می شود از خیالاتی كه جانش را می كِشند. كاغذها را باید خودش به تاریكی شب بسوزاند تا الو بگیرند چشمانش. عقلش را روشن می كند آن نور. می تاراند شیطان را. طلسم برشان خواندم. سخت طلسمی دختر. دعایت می كنم. برو مادر خیر پیش.»
و آتش بود . . . زردی من از تو سرخی تو از . . .
«بسوزونشون عزیزم. بذار بگذره. دوستم داشته باش دوباره. منم دل دارم آخه آرزو دارم. بسوزونشون.»
نشد. صبح شد. . . زردی من از من.
«آتیش خاموش شد.»
خاموش شد.
«این جورابهام چرا خشك نمی شن!؟»
بگذارند با زردی این برگها بمانم، خوب می شوم. خودم خوب می شوم. قول می دهم. اما كاری به كتابم نداشته باشند.كلمات پریده را پیدا می كنم سر جا می نشانمشان. آرام بگیرند. بعد این زنبورهای بدپیله دوباره كندو می سازند. خانه می گیرند. یا از گوشهایم، چشمهایم هر سوراخی كه بشود كه بخواهند بیرون می زنند، می روند كه خراب شوند سر دیگری . من آرام می گیرم.
«چرا یه سرِ درست رو بالش نمی ذاری بخوابی؟ چرا نمی ذاری روزت نو بشه؟ ... دواها تو چرا نمی خوری؟ ... منو می خوای بدبخت كنی؟»
قرصهای زرد.
«ببین جانم، اگه همكاری نكنی، اگه كمك نكنی كه به زندگی و سلامت برت گردونیم، برای ما هم چاره ای نمی مونه. باید بستری بشی. ما باید مطمئن بشیم كه دواها به موقع بهت می رسه. باور كن این برخلاف میل قلبی منه، اما ...»
خودم خوب می شوم.
« خانم شما هم بیشتر باش همدلی كنید. این بیشتر كمكش میكنه. من و شما می دونیم كه این یه بیماریه باید كمك كرد تا بهبود پیدا كنه.»
«نه. گره روزگارت را كور نكنی دختر! تنها خودش باید بسوزاند این مكتوب اجنه. دیگر از این افاقه ندارد.طلسمت را مگر ماه باز كند اگر تو بسوزانیشان. برگها را بجوشان. بنوشانش... بسوزانشان پسر.»
شب، آتش، سرخ . . .
«یالا دیگه!»
صبح . . . زرد.
آن روز باد دیوانه می وزید. كتابم را می خواست ببرد. نباید می برد . . . تا یادم بر نمی گشت، تا خواب از بیداریم نمی رفت تا بیداری از خوابم، نباید می برد...
«اینا چیه داری می خونی؟ . . . هوم؟ . . .»
می دید؟ . . . نوشته ها را؟ . . . ببین! بخوان!
«خودت بخون! منم كه برم مَر‏ّّسه، اون وخ می تونم بخونم... الانم می خوام آب بازی كنم.»
آن شب فواره را دیدم. خواب می دیدم.فقط فواره بود باد وبرگها نبودند. به ماه می خواست برسد. نمی رسید. كمانه می كرد. فواره ها كمانه می كنند. اما آب به آب نمی رسید. قطره ها هنوز قطره ای مانده تا برسند، می ماندند. می مردند. آب خیلی خنك بود. ساكن. صاف. آبی.
«اگه بخت منه كه همیشه سیاه بوده. كاغذ های تو هم همیشه سفید بودن، احمق جون!»
سفید . . . سفیدِ زرد.
«بخت منم زرده! . . . زردِ سیاه.»
آب هرشب آبی تر بود. باد هر روز تند تر می وزید.سخت تر برگها را می كشید. به گمانم برگها هم می خواستند جا كن شوند، بروند با باد. فقط من نمی خواستم.
«متاسفم دوست عزیز. ما مجبوریم شما رو بیشتر تحت نظر بگیریم. دیگه نمی تونیم اجازه بدیم همسرتون با شما زندگی كنه. جایی كه اقامت خواهید كرد- البته برای یه مدت محدود- از شما كاملا مواظبت می كنند، دوره درمان رو تحت نظر می گیرند تا بهتر بشید. لطفن با ما همكاری كنید.»
«چه خوب... داری می خندی خوت یادت هس آخرین بار كی بود؟»
«می خوام برم مَرّسه!»
شبانه روزی . . . دیوانه، درخت . . . دار؟
«دارم میرم دیگه. مواظب خودت باش. خواهش می كنم خوب شو. اینجا هواتو دارن. خودم ترتیبشو دادم... به من فكر كن، به زندگیمون. زود برگرد پیش من. همه چی رو می سپارم به خدا و خودت. خوب شو.»
حالا دیگر آب گل آلود نبود. فواره هم. فقط خواب آبِ آبی می دیدم و فواره معلق. من تنها مانده‌ام. من با برگهای زردم. آنها هم می خواهند با باد بروند. باد هم هست. ما را می خواهد ببرد. من را كه نه آنها را فقط.
«چه سوزی داره این باد! . . . نچای بچه جون! . . . برات لباس گرم آوردم.»
سیاهشان می كنم. زردیشان بلای جانم شده بود. مسخره‌ام می كرد كه نمی فهمم كه یادم نیست سیاهیهای پریده اش. انگار من ازشان گرفته‌ام و گم كرده‌ام. زردیشان می خندید. تلخ. سیاهشان كردم. تمام سعیم را كردم باور كنید یا نكنید، چاره‌ای نداشتم. . . خب باشد قبول ببخشید. شرمنده‌ام . . . كلمه هایی كه اینطور گریخته باشند، چرا برگردند؟ چطور؟ حالا دیگر یقینم شده كه چشمهای من وسیله بوده‌اند فقط. شاید اگر آدم دیگری بود از این هم بدتر می‌كرداما من سیاهشان می‌كنم فقط. همین‌ها را می‌ نویسم. همین را می خواهند. می نویسم مرض از چشمهای من بوده كه اینطور لال مانده‌اند . . . نبوده. از چشمهای من نبوده . . . از چشمهای من بوده و نبوده.
سیاهشان كردم. می نوشتم اما خودشان نوشته می شدند. می نوشتم چه آمده بر برگها. برگها نوشته می شدند چه بر من. نوشته می شدند . . . وزززز وزززز . . . را و صدای باد را و صدای آدم ها را.
«چیه اینا داری می نویسی؟ . . . هان؟ . . . اینجا بتون مشق می دن؟»
«اینا رو. . . می نویسم. تموم میشه اما آخرش . . . بی خیال! . . . چه قشنگ می خندی تو!»
نوشته بودم، اما نوشته نشده بودند هنوز. یا شده بودند. اما من ننوشته بودم. باز سیاهشان می كنم. دوباره . . . از سر . . . دوباره از سر. شبیه هم نمی شوند. نمی خواهند، و من نمی توانم.
«پس چرا نوشتی اگه می خواستی بریزی دور؟»
برای اینكه دور بریزم می نویسم.
«عجب! . . . بنویس! خوش خط بنویس!»
حالا خیلی بهترم كه می نویسم. پروانه ها باشند اینها؟ برگشته‌اند و مرا می نویسند؟ كه بنویسمشان؟ كه باز بمیرند بر كاغذ؟ نه. خیال نمی كنم. من سحر و افسون نمی دانم كه . . .
«چه برفی اومده امسال . . . مثِ اینكه سقف آسمون ریخته باشه!»
این فصل تخم ریزیشان است؟ كه بعد بمیرند؟ بهار كه بشود چه؟ من نمی دانم. من سیاهشان . . .
« راستی یه پیرمرده احوالتو می پرسید . . . مهربونه. می شناسیش؟»
و به باد دادم. وباد برد.
«می بینی وقتی اراده كنی می تونی؟ می بینی چه خوب شناختمت؟»
این برگها را هم باد برای تو آورده یا آبی كه باد برایش آورده. یا... و تو می خوانی؟ ونمی ترسی از پروانه‌ها؟ از زنبورهای دیوانه و فواره‌های شبح؟
«نمی ترسی پسر؟ . . . بسوزان این خط نوشته شیاطین را!»
من می ترسم . . . از كتابهای خیلی كهنه هم.
اما حالا خیلی بهترم. حالا زنم را دوست دارم و می دانم كسی حوض بزرگ مرا ببیند و شهر ما حوض بزرگ ندارد. اما نیمكتم را می بینند. خودم تنها سراغش نمی روم.
«نه نمی رم . . . هرگز!»
« باریكلا! . . . بیا جونم. اینم جورابات . . . خشكِ خشك.»




توضیح آنكه بنده این مرد جوان را چند ماهی هست كه دورادور می شناسم. می‌آمد می نشست روی همان نیمكتی كه نوشته. مجنون بود. البت راقم این سطور هم چندان عاقل نیست. پیری است بازنشسته و یحتمل خرفت. اوقات روز را به چوب زدن زاغ سیاه مردم شب می‌كند. شب را هم داستانشان را به گوش دیوار می‌خواند تا شاید ساعتی بخوابد.

مگردیوانه خواهم شد دراین سودا كه شب تا روز
سخـن با مـاه می‌گویـم پـری در خـواب می‌بـینم*

مجنون بود بی‌ نوا. این از سماجتش مشهود بود. و از گمگشتگی‌اش در تورق كتابی كه در آن می‌جست و نمی‌یافت، برمی‌آمد.هر روز می‌آمد تا یك روز خانمی كه به ظنِ بنده نسبت همسری‌اش را داشت آمد زیر بالش را گرفت و بردش. فردا نیامد. روزهای بعد هم آن خانم جوان تنها می‌آمد و همانجا می‌نشست.
به این حقیرحق بدهید كه كنجكاوی خوابش را برباید. فضولی بود. جسارتا‌ ً رفتم و جویای احوالشان شدم. همسرش بود. زنی ساده دل بود و كودك سیما. شباهتی با دلارام دوران جوانیم داشت.دور شدم می‌بخشید. پیرمرد با خاطره زنده است. القصه، كاشف به عمل آمد كه زنجیری شده. جوانك تیره روز. پیگیر شدم و ماحصل مكتوبی بود كه رونوشت آن عرضه شد، و پرسشهای بی شمار و پاسخهایی كم مایه. نشانه گذاری از بنده است و حكما ً از خطای انسانی بری نیست. باقی بقایتان.


بعدالتحریر:
جنون این جوان به كنار، دور از صداقت وخلاف انصاف است كه موهبت غیب بینی او را مسكوت بگذارم.این حكایت نویی نیست. بنده به عمری كه گرفته‌ام از این قبیل روایات در باب دیدن آینده بسیار شنیده‌ام و البته روایات كذب بسیار هم. نا محتمل نیست اگر تصور رایج از ماهیت زمان را محتوم ندانیم. امروز صبح بود كه دیدم نیمكتم را آبی سخت گل آلوده محصور كرده است. هنوز متحیرم از غیب بینی این جوان. حالا هم هر دوهمانجا هستند.علی‌القاعده نباید از این فاصله رویت پذیر باشد اما خیال می‌كنم كه می‌بینم. در مشاهده یكدیگر مغروقند بی زحمت رطوبتی. من این حال را می‌شناسم. به گمانم كه عشق نصیبشان شده. و رشحه آن آبنمای عظیم لطافت این هوای نوبرانه را دو چندان كرده است.



______________________________________________________________
*بیت از حضرت لسان الغیب است كه مناسب حال این حقیر افتاد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33596< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي